++دل شکسته++

 
 

 

خدایا ایوب رابه زمین برگردان،

میخواهم ازصبربرایش بگویم       

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:42 توسط باربی جووون| |

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:36 توسط باربی جووون| |

 

گاهی سرسری رد شو..

زندگی کن…

چرا که..

“دقت” .. “دق ات” میدهد..

نوشته شده در یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 1:18 توسط باربی جووون| |

 

گفتی دهانت بوی شیر میدهد…

و…

رفتی …
آهای عشق من …
امشب به افتخار تو دهانم بوی مشروب، بوی سیگار، بوی دروغ میدهد …

برمیگردی ؟؟

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:48 توسط باربی جووون| |

حماقت چیست…؟
این که من…
تو را…
با تمام بدی هایی که در حقم میکنی…!!
هنوز…
دوست دارم

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:48 توسط باربی جووون| |

 

زندگی را به کسی باختم که ...

جریمه اش یه عمر حسرت شد باخت زیبایی بود......

یادش رفته بود که من یارش هستم نه حریفش....................

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:11 توسط باربی جووون| |

 

قیامتت را برپاکن......

تواگرخسته نشدی ما عجیب خسته ایم.....!!!!!!!!!!

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 12:8 توسط باربی جووون| |

 

خلوت تنهایی...بااحتیاط وارد شویدمواظب دلم ودلتون باشید
 

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 11:16 توسط باربی جووون| |

 
 

خیلی سخته ندونی آخرقصه چی میشه

اونکه براش میمیری قسمت دل کی میشه

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:22 توسط باربی جووون| |

 

 

       دیروزیکی بهم گفت"بروبمیر"

    خواستم بگیرمش وبغلش کنم وببوسمش

     مدتهابودکسی واسم همچین

     آرزوی قشنگی نکرده بود

                                                          

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:20 توسط باربی جووون| |

 
 

 

            مرا اینگونه باور کن

       کمی تنها کمی بی کس

          کمی از یادها رفته

           خدا هم ترک ما کرده

              خدا دیگر کجا رفته ؟
    نمیدانم مرا آیا گناهی هست ؟

         که شاید هم به جرم آن

         غریبی و جدایی هست

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:15 توسط باربی جووون| |


 

 

شبی غمگین،شبی باران وسرد،مرادرغربت فردارهاکن

دلم درحسرت دیداراوماند،مراچشم انتظارکوچه هاکرد

 

!...تمام هستی ام بودوندانست که توقلبم چه آشوبی به پاکرد


نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:13 توسط باربی جووون| |

 


 

 

 

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:13 توسط باربی جووون| |

 


گفت دوستم دارد... باور کردم

گفت بدون من می میرد... باور کردم

گفت تنهایم نمی گذارد... باور کردم

وقتی رفت... باور نکردم

...باور نمی کنم

...نمی خواهم باور کنم که واقعأ رفت برای همیشه

                                                             

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:12 توسط باربی جووون| |

 
 

 

. . . دیگر از این شهر . . .


. . . میخواهم سفر کنم . . .


. . . چمدانم را بسته ام . . .


. . . اگر خدا بخواهد امروز میروم . . .


. . . نشسته ام منتظر قطار . . .


. . . اما نه در ایستگاه . . .


. . . روی ریل قطار . . .

                                                                                         

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:10 توسط باربی جووون| |

 
 

 

چطوربهت ثابت کنم که توبهم نفس میدی؟

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:5 توسط باربی جووون| |

نوشته شده در شنبه 31 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:3 توسط باربی جووون| |

 

 

فکر کنم به بوی عطر تو حساسیت دارم...

همین که در ذهنم میپیچد...

....

از چشمانم...اشک میریزد!

نوشته شده در جمعه 30 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:31 توسط باربی جووون| |

 

بعضي وقت ها چيزي مي نويسي فقط براي يک نفر،

 


اما دلـــــــــــت میگیرد وقتي يادت مي افتد که

 

هرکســـــــــــي ممکن است بخواند

 

جـــــــــــــــــز آن يـــــــــــــــک نــــــــــــــــــــفر....

نوشته شده در جمعه 30 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:30 توسط باربی جووون| |

 

روزی پسری به دختری که باهاش دوست بوده میگه:

امروزوقت داری بیای خونمون؟

دختره میگه:مامانم نمیزاره

پسره میگه:بگومیخوام برم استخر

دختراومدخونه دوست پسرش

پسره گفت؟توکه اومدی استخرمثلابایدموهات خیس باشن.

بروتوحموم وموهاتوخیس کن.

وقتی دختره میره حمام پسره زنگ میزنه به دوستاش

پسره ودوستاش یکی یکی میرن...

این آخری که رفت دیدن خیلی دیرکرد.

نه یک ساعت نه دوساعت موندتوحموم.

رفتن توحموم یهودیدن دختره وپسره رگ دستشونوباهم زدن

ورودیوارحموم نوشته بودن:

 

 

              نامرداخواهرم بود...

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 16:22 توسط باربی جووون| |

 

می گویند : شاد بنویس...

نوشته هایت درد دارند!

و من یاد ِ مردی می افتم ،

که با کمانچه اش ،

گوشه ی خیابان شاد میزد...

اما با چشمهای ِ خیس... !!

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:12 توسط باربی جووون| |

 

میدونی چی بیشتر از همه آدمو داغون میکنه ؟

اینکه هر کاری در توانِت هست

براش انجام بدی،بعد برگرده بگه :

مگه من ازت خواستم...

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:9 توسط باربی جووون| |

 

خدایا...

تا خرخره پُر دلتنگیم....

مرسی...دیگر میل ندارم....

دلم میخواهد بخوابم...

 مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب خوابیده است...

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:7 توسط باربی جووون| |

 

گاهي بايد نباشـــــي؛ تا بفهمـــــي نبودنت واسه كي مهمـــــــه!

کيه که ازت خبر مي گيره کجايي؟؟

کيه که بهت ميگه جات خاليه!

کيه که نگرانت ميشه و ميگه هرجا رسيدي يه خبر بهم بده!

اونوقـــــــته كه ميفهمي بايد هميشه با كــــي باشي !!!

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:4 توسط باربی جووون| |

 

کسی چه می داند که امروز چند بار فرو ریختم ...
از دیدن کسی که تنها لباسش شبیه تو بود...

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 15:3 توسط باربی جووون| |

 

نمیدانم “فرهاد” ازچه می نالید ؟؟؟

او که تمام زندگی اش “شیرین” بود... !؟

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 14:33 توسط باربی جووون| |

سلام یا خداحافظ....

بچه داداشم تنهام گذاشت....

دیگه دوسم نداره.....

دیگه جوابمو نمیده....

براش ارزوی موفقیت میکنم....

داداش فرهاد مواظب خودت باش....

خداحافظ داداشی....

نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:18 توسط باربی جووون| |

اجازه خدا ميشه ورقمو بدم؟


 ميدونم وقت امتحان تموم نشده!

 

 ولي به خداوندی خدا خسته شدم...

نوشته شده در چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,ساعت 18:26 توسط باربی جووون| |

هیچکس نفهمید زلیخا مرد بود

میدانی چرا؟؟؟

مردانگی میخواهد ایستادن پای عشقی که

مدام تو را پس میزند...

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:48 توسط باربی جووون| |

 

کاش میدانــستی !!


این هایی که مینویسم ..


دلم را خالی میکند و چشمانم را پـــر
 
نوشته شده در چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,ساعت 1:46 توسط باربی جووون| |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد